کودکی بیتای عزیزم

بیست و سه ماهگی

ديشب ، آخر شب بود، ازم خواسته بودي كه با كارتاي بن بن بن بازي كنيم داشتم كارتها رو بهت نشون ميدادم كه خميازه كشيدم. سرت رو بلند كردي و گفتي:" مامان خوابت مياد" گفتم: " آره مامان خيلي خوابم مياد بيا ديگه بريم بخوابيم" بدون اينكه چيزي بگي دويدي رفتي سمت رختخواب و دراز كشيدي روي رختخوابت. "شبها موقع خواب كه چراغا رو خاموش مي كنم ميگي چراغا رو روشن كن" گاهي كه لبام خشك ميشه بشون اشاره مي كني و مي گي: " مامان اينجا چي شده؟" ديروز رفته بوديم زيارت قبولي يكي از همكارامون كه از مكه اومده بود. بقيه همكارا هم با خانواده هاشون اومده بودن. بچه هاي اونا دو سه سالي از تو بزرگ تر بودن همه با هم رفتن توي اتاق و مشغول بازي شدن. هر چي اومدن پيش تو و ازت خ...
26 تير 1391
1